داستان زیبای شیوانا: مهاجرت
داستان شیوانا: مقصر خودتی
۱۴۰۰-۰۳-۲۱
داستان شیوانا: عشق بی وفا
۱۴۰۰-۰۳-۲۱

داستان زیبای شیوانا: مهاجرت

روزی مردی نزد شیوانا آمد و از فقر و تنگدستی گله کرد

او گفت که در دهکده زمینی کوچک دارد و کلبه ای محقرانه و متاسفانه دخل و خرجش کفاف تامین معاش خانواده را نمی دهد

و هر روز از روز قبل فقیرتر و تنگدست تر می شود

او گفت که در دهکده برای او کاری نیست و تمام اهل خانه چشم امیدشان به اوست تا کاری برای خود دست و پا کند و درآمدی کسب نماید

اما چنین کاری پیدا نمی شود و او نمی داند چه کند

شیوانا از مرد پرسید :

اگر همین الان زلزله ای بیاید و همه چیز حتی همان کلبه و زمین را از بین ببرد و چیزی برای فروختن و کسی برای خریدن در دهکده باقی نماند

اما تو و خانواده و بقیه اهل دهکده به فرض محال زنده بمانید آنگاه چه می کنید ؟

مرد تنگدست فکری کرد و گفت :

خوب اندکی قوت لایموت جمع می کنیم و دست جمعی به شهر دیگری مهاجرت می کنیم

و دسته جمعی هر جا کاری بود مستقر می شویم و زندگی کولی وار را شروع می کنیم!

آنگاه شیوانا تبسمی کرد و گفت :

خوب!

حتما باید بمیری و یا حتما باید زلزله ای بیاید تا تو و خانواده ات به خود تکانی دهید و مهاجرت را شروع کنید

تا زنده ای کمی تلاش به خرج دهید و اگر لازم آمد همین امشب مهاجرت را شروع کنید !

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *